دلگرفتگی هام

نمی دانم چی بنویسم.. فقط دارم آهنگ قلبم را بنوا در می آرم

دلگرفتگی هام

نمی دانم چی بنویسم.. فقط دارم آهنگ قلبم را بنوا در می آرم

پنجم... دل بیقرار

 امروز بعد از مدتی با انترنت سر خوردم.. یکی از دوستان بنام فرزاد جان اینچنین نظر داده بودند: 

سلام
بله اینجا کسی دوست کسی نیست
ولی تو با دلت دوستی واسه دلت بنویس که فقط دل آدم رو آروم و بیقرار می کنه

موفق باشید 

 

اینک هم پاسخ:

 

ممنون فرزاد جان.
بلی چنین هست که دل انسان بهترین دوست و همراز خود انسان هست....
من هم برای دلم مینویسم... تا که درد دلم در داخل دلم بماند و کسی نداند که این دل پر درد چه حال دارد..
ای دل... تو خریداری نداری؟؟؟

بعد از سه ماه

البته بعد از سه ما.... 

.... 

سه ماه رخصتی از دانشگاه.... 

... 

خیلی چیزها دارم برای گفتن. 

.. 

در پستهای بعدی خواهم گفت... 

الآن میرم تا تیاری برای افطاری گیرم. 

الله یارتان... 

سامی

سوم (فرشته گک خواب)

امروز هم تصمیم داشتم چیزهای زیادی بنویسم.

از خود بگویم..

از گذشته هایم..

ولی

آخر چرا بگویم... به کی بگویم..

اینجا که کسی دوست کسی نیست...

همه برای خود زندگی میکنند و تنها برای خود فکر میکنند....

کی بسخنان تو گوش فرا میدهد...

کی به گفته هایت پرواهی میگذارد؟؟؟

پس من چرا بیهوده وقتم را ضایع سازم...

ولی ....

باز هم کرمک مغزم ارامم نمی داد..

میگفت... بگو...

از یاد های گذشته ات بگو.

از رفته ها و گذشته هایت بگو.

از آینده ات بگو...

کشمکش همچنان ادامه داشت... تا اینکه فرشته ای آمد.....

فرشته ی آرامی بخش...

بلی... فرشته ی که بر لب گور و بر سر اعدام را راحت میبخشد....

اسمش را حتمی میدونید... انی

نه...

اوه......

گر نمی دانید.

اسمش هست...

فرشته گک خواب

بلی با پر های فراشته اش آمد بسراغ این دو نطاع گر... یکی کرمک مغز و دیگر موریانه قلب...

هر دو در نزاع بودند...

یکی میگفت بگو...دیگری مانع میشد که نی نگو...

آمد با آرامی خود...

بال های خود را بر آنها افراشت.

هر دو را زیر بغل خود کرد...

هردو نزاع خود را فراموش کردند... و در زیر سایه بالهای نرم و آرام بخش فرشته گک بیاد بغل مادر خود به سیر وادی های زیبای خوابستان شتافتند....

...............................

دومی

با هزار دقت امروز توانستم بالآخر صاحب وبلاگ شوم....

ولی تا هنوز هیچ کسی بسراغم هم نیامده...

خیر.

امروز اولش بود.... بعدها که هست... باز خوام گت که این دلک چی چیزهای دارد تا باز نماید...؟

باز خواهیم دید.

 

اول

سلام

بعد از مدت زیادی که روی اورکت وقتم را بباد دادم الآن نوبت رسید به وبلاگ نویسی..

اکثر دوستانم داشتند وبلاگ هم مینویشتند و همچنان در اورکت و سایر سایت های اجتماعی ساعت تیری هم میکردند و همه وقت از وبلاگ خود٬ نوشتار ها و بازدید و آراء خوانندگان خود پف هم میکردند.... ولی من جراءت نداشتم تا وبلاگی بسازم...

میترسیدم که چه بنویسم و آیا نوشته های من قابل خونش شما عزیزان خواهد بود یا خیر؟!؟!

آخر صبرم تموم شد و امروز تصمیم گرفتم وبلاگی را به همین نام پیاده سازم  تا نوشتار های که در اورکت و سایر سایت های دیگر انجام میدهم در اینجا بهتر و ساده تر بنویسم تا دوستانم (البته در اینجا فعلا دوستی هم تاحال دریافت ننموده ام.....) آنان را بخونند و گر خوششون آمد نظری هم نثارم کنند تا ما هم از خوشی آنها بهره ی ببریم

درسته؟؟؟

البته میدانم پیاده نمودن افکار بصورت الفاظ و نوشتن آنها بروی صفحه یی آسانتر از آنست که آن الفاظ را توی وبلاگ یا یک رسانه یی الکتونیکی بنویسی... چون اینجا باید الفاظ را باید سنجیده اداء کرد.... تا نشود کسی را خوشش نیاید و کلمه زیبای!! را نثارم کند

خوب.

فکر میکنم همینقدر کافیه....

بعداْ گر کرم مغزم بجوش آمد و خاطره تازه ی را از سوراخ های لانه خود یعنی این دماغ سر در گمم بیرون کشید.... آنرا هم نثار شما عزیزان خواهم کرد....

فعلا همین قدر بس...

بای